محل تبلیغات شما

آواى سكوت....




این زندگی و دغدغه ی خاتمه اش پَر
من باشم و تو باشی و دنيا همه اش پر.

پشتم به تو گرم است اگر مردِ نبردم
آن قدر که خون دیده دلم، واهمه اش پر

شبگرد غریبم که گذارش به تو افتاد
فانوس و غم غربت و تیغ و قمه اش پر

هر یِكّه شبانی که خدا هم سخنش شد
تقدير نويى داشت. ردا و رَمه اش پر

جان را که به آهنگ کلام تو سپردم
توضیح و تفاسیر نو و ترجمه اش پر

مهتاب که بی واژه ترین شاعر دنیاست
هر شب غزلی گفت که با دكلمه اش پر.

بگذار که در صحن سکوتت بنشینم
تا عالم و آشفتگی و همهمه اش پر

دنیا به خطاکاری من حکم برانَد
هم قاضی و هم مَسنَد و هم محکمه اش پر!

وقتى كه غریقی وسط سینه ی دریاست
بود” و شد” و خواهد شدن” از جمجمه اش پر.



من پا مانـــــدم و دنيــــا سواركـــار
تا حس كنم نوازشِ خورشيد و سنگ و خار

یک قاصدک، نشسته در آغوشِ بادِ مست
يك جام شعر، دستِ جهانِ شراب خوار.

فانوس كوچكى كه به دريا پناه داد
روى سرِ بلنــــدترين برجِ زهرمار!

میلاد من مشاعره ی خاک و عرش بود
معجونى از فرشته و شيطان و كردگار!

تقديمى ام به سفره ى بى رنگ و روى خاك
تبعيدى ام به تلخ ترين فصـــلِ روزگار

انگار قرنهاست تماشــاگــرِ خوداَم.
زخمى به بيستونِ دلم مانده يادگار

دادند اختيار دلم را به دست تيغ
بردند سروِ سادگى ام را به پاى دار

تصنيفْ خوانِ زندگی ام در مصافِ مرگ
با واژه هاى دلهره فامِ غـــزل تبار

در جنگ نابرابرِ احساس و عقل و دل
من بی سلاحم و همه:

آتش به اختيار!!!


پشت معادلات پر از ابهام وقتى ته قضيه فقط مرگ است يعنى تمام قدرت تو در باد تصويرى از تحمل يك برگ است برگى كه روی شاخه ی افراها سبزى، نماد رنگ حياتش شد هر فصل را به ساز نويى رقصيد تا آذرى كه پاى بر آتش شد عاشق بمان که جشن حضورت را در سینه ات ستاره بیفروزی آتش نگیر! مجمر آتش شو قلبت طلاست. ساده نمی سوزی ! آواز يا كريم و نگاه گل اثبات هيچ فرضيه اى را نيست شايد كه عمر، تجربه اى كوتاه درباره ى چشيدن زيبايی ست اهل هنر برای غزلخوانی هرگز پىِ دليل نمى گردند منطق
سلااام! فصل تبسم! سلام شاخه ی بید! سلااام! غنچه ى شب بو سلام ياس سپيد. سلااام ميوه ى احساس ابر و مِهرِ زمين سلااام اى همه ى ساكنين شهر اميد ميان سردترين روزهاى دلهره پوش جهانمان كه به ويروس ترس، آلوده ست كنار اخمِ همين آسفالت هاى سياه صداى سبز و ظريف حيات، مشهود است جوانه ها، همه طبق روال مى شكفند تبر، حريف تبِ رويشى جديد، نبود بهار، ذكرِ زمين است؛ كم كه مى آرد دواى بيم، به جز آيه ى اميد، نبود هزار سال اگر بگذرد، دلم قرص است كه انتهاى شبى نيست جز تبسم
تمام عمر را در حوزه ى دل امتحان دادم درختى خشك را با نيت خرما تكان دادم به هر دردى كه جا خوش كرد در قلبم، نتوپيدم تبسم كردم و راه خروجش را نشان دادم نه در بن بست، ماتِ سینه ی دیوارها ماندم نه تقدیرِ مسيرم را به دست کاروان دادم. نمى خواهم كه سردارِ سپاه نفرتم باشم نشستم تا بگيرد عشق، از دستِ جهان، دادم نفس يارى نكرد اما مقدس بود آوازم که از اعماق چاهى رفت تا هفت آسمان، دادم اگر درهاى دوزخ باز شد تا خانه ام باشد ملالى نيست.دست دل "مفاتيح الجنان" دادم جهان
تا پرچم من عشق و مرام تو خدایی‌ست تسلیم نگاه تو شدن عینِ رهــــايى‌ست عشق است که با تلخی هر واژه عسل ساخت بر ساحتِ هر درد، به نام تو دوایــــى‌ست ایمان به تو يعنى گذر از پيــــرهنِ سبز برگى كه به پاييز تو دل داد طلايی‌ست با هر غزلی نبض تو زد در رگ شعــــــرم هر واژه ى من هجّىِ نامى دو هجایی‌ست بگذار در آغــــــــــوش تو یک شب بدرخشم اين شب پره ى گمشده عمريست هوايی‌ست دل را که به دریا بزنی، مــــــوج نشینی دریا پیِ این نیست که اصلِ تو کجایی‌ست! همصحبتِ
جانم آیینه ی دماوند است بر سرم سایه‌ی رقیبى نيست سينه ام آشيانه ى سيمرغ قاف، افسانه ى غریبی نيست سايه ام روى ابر مى افتد ميزبان عقاب و شاهينم قله ام خوانِ اقتدار من است زاغ وخفاش را نصیبى نيست پابه‌پایم صعود کن تا اوج مقصدم "قربةً الى الله" است هر کجا عشق ساربانی كرد فتح جز مژده ى قريبى نیست بادهاى عجول دنياگرد عطر نمناک آه را دارند بر تنم مى دوند و مى گويند: هیچکس را چنین شکیبی نیست. گامهای اراده و تردید سطر سطرِ تن مرا خواندند آيه هاى تلاش و تسليمم در

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

انجمن علمی فرهنگی نقطه اسرار