این زندگی و دغدغه ی خاتمه اش پَر
من باشم و تو باشی و دنيا همه اش پر.
پشتم به تو گرم است اگر مردِ نبردم
آن قدر که خون دیده دلم، واهمه اش پر
شبگرد غریبم که گذارش به تو افتاد
فانوس و غم غربت و تیغ و قمه اش پر
هر یِكّه شبانی که خدا هم سخنش شد
تقدير نويى داشت. ردا و رَمه اش پر
جان را که به آهنگ کلام تو سپردم
توضیح و تفاسیر نو و ترجمه اش پر
مهتاب که بی واژه ترین شاعر دنیاست
هر شب غزلی گفت که با دكلمه اش پر.
بگذار که در صحن سکوتت بنشینم
تا عالم و آشفتگی و همهمه اش پر
دنیا به خطاکاری من حکم برانَد
هم قاضی و هم مَسنَد و هم محکمه اش پر!
وقتى كه غریقی وسط سینه ی دریاست
بود” و شد” و خواهد شدن” از جمجمه اش پر.
من پا مانـــــدم و دنيــــا سواركـــار
تا حس كنم نوازشِ خورشيد و سنگ و خار
یک قاصدک، نشسته در آغوشِ بادِ مست
يك جام شعر، دستِ جهانِ شراب خوار.
فانوس كوچكى كه به دريا پناه داد
روى سرِ بلنــــدترين برجِ زهرمار!
میلاد من مشاعره ی خاک و عرش بود
معجونى از فرشته و شيطان و كردگار!
تقديمى ام به سفره ى بى رنگ و روى خاك
تبعيدى ام به تلخ ترين فصـــلِ روزگار
انگار قرنهاست تماشــاگــرِ خوداَم.
زخمى به بيستونِ دلم مانده يادگار
دادند اختيار دلم را به دست تيغ
بردند سروِ سادگى ام را به پاى دار
تصنيفْ خوانِ زندگی ام در مصافِ مرگ
با واژه هاى دلهره فامِ غـــزل تبار
در جنگ نابرابرِ احساس و عقل و دل
من بی سلاحم و همه:
آتش به اختيار!!!
درباره این سایت